معنی برادر موسی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

موسی

موسی. [سا] (اِخ) رجوع به موسی بن جعفر شود.

موسی. [سا] (اِخ) پیغمبر بنی اسرائیل. رجوع به موسی بن عمران شود.

موسی. [سا] (اِخ) ابن عبداﷲبن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب، مکنی به ابوالحسن، از شعراء طالبیین است حدیثی چند از او مروی است. وی برادر محمد و ابراهیم پسران عبداﷲ است که منصور عباسی آنان را کشت و بر موسی نیز دست یافت. او را مضروب کرد و سپس بخشود. موسی ساکن بغداد شد تا زمان هارون بزیست و در سال 180 هَ. ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی).

موسی. [سی ی] (ص نسبی) منسوب به موسی ̍. (منتهی الارب). ج، موسَون َ، موسون َ. (ناظم الاطباء).

موسی. [سا] (اِخ) ابن کبریاء نوبختی، مکنی به ابوالحسن. رجوع به ابوالحسن موسی بن کبریاء و آل نوبخت شود.

موسی. (اِخ) در شواهد زیرین بر وزن «طوسی » آمده است و مراد همان موسی [سا] موسی بن عمران است:
موسی ّ زمان را تو یکی شهره عصائی
وانکه نشناسند که حضمان عقلااند.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق، ص 248).
حیدر عصای موسی دور است و تازه روی
اسلام را به موسی دور از عصا شده ست.
ناصرخسرو.
وندر حریر سبز ستبرقها
سیب و بهی چو موسی و هارون است.
ناصرخسرو.
یکی میشی که اکنون می نشاید
مگر موسی پیغمبر شبانت.
ناصرخسرو.
زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت
مآثر ید بیضات دست موسی را.
انوری.
موسی ام کانی انااﷲ یافتم
نور پاک و طور سینا دیده ام.
خاقانی.
کای مادر موسی معانی
فارغ شو و فاقذ فیه فی الیم.
خاقانی.
موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین
ارنی گفتنش از نور تجلا شنوند.
خاقانی.
موسی و سامری شود گاو و بره بپرورد
آب خضر برآورد آینه ٔ سکندری.
خاقانی.
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر.
خاقانی.
چون موسیم شجر دهد آتش چه حاجتست
کاتش زنه به وادی ایمن درآورم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 242).
چون بود سیمرغ جانش آشکار
موسی از دهشت شود موسیجه وار.
عطار.
ور نه کی کردی به یک چوبی هنر
موسیی فرعون رازیر و زبر.
مولوی.
حس خشکی دید کز خشکی بزاد
موسی جان پای در دریا نهاد.
مولوی.
موسیا آداب دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند.
مولوی.
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد.
سعدی.
- موسی بره گیر، کنایه از آفتاب است به برج حمل، چنانکه سلیمان ماهی گیر، بودن اوست به برج حوت. (انجمن آرا).

موسی. [سا] (اِخ) ابن خالد.یکی از مترجمان و نقله ٔ کتب از فارسی به عربی بوده است. و او مانند برادر خود در خدمت داودبن عبداﷲبن حمید قحطبه بوده است. (از الفهرست ابن الندیم). موسی بن خالد معروف به «الترجمان » از ناقلان کتب طبی و از مترجمان یونانی به عربی و از جمله مترجم سته عشر جالینوس و نیز با برادرش، یوسف از مترجمان پهلوی به عربی بوده است. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی ص 79).

موسی. [سا] (اِخ) نام ایل کرداز طوایف پشتکوه. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 71).

موسی. [سا] (ع اِ) استره. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (نصاب الصبیان). ج، مواسی (مؤنث و گاهی مذکر آید). (ناظم الاطباء). حلاق. تیغ. تیغ دلاکی که بدان سر تراشند. عربی استره است که بدان موی سر تراشند. (از غیاث) (از آنندراج):
به موسی ̍ کهن عمرِ کوته امید
سرش کرد چون دست ِ موسی سپید.
سعدی (بوستان).
|| طرف اعلای خود آهنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


برادر

برادر. [ب َ دَ] (اِ) پهلوی بَراتَر. پسر یا مردی که در پدر و مادر و یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد. اخ. اخوی. داداش. (فرهنگ فارسی معین). پسر از یک پدر و از یک مادرو یا یکی از آن دو. (ناظم الاطباء). نرینه جز تو از پدر و مادر تو، یا یکی از آن دو. (یادداشت مؤلف). اخ. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). اخو. شقیق. (مهذب الاسماء). قصد از این لفظ در نوشته های مقدس فرزندیک والدین یا والد یا والده است. (انجیل متی 1:2، انجیل لوقا 6:14). (از قاموس کتاب مقدس):
بکشتی برادر ز بهر کلاه
کله یافتی چند پویی براه.
فردوسی.
نگه کن که با قارن رزم زن
برادر چه گفت اندر آن انجمن.
فردوسی.
اگرچه برادر بود دوست به
چو دشمن شود بی رگ و پوست به.
فردوسی.
نوم باشد چون اخ الموت ای فلان
زین برادر آن برادر را بدان.
مولوی.
- برادرانه، مانند برادر، بطور برادری. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء):
برادرانه بیا قسمتی کنیم رقیب
جهان و هر چه در او هست ازتو یار از ما.
- برادرِ پدر، عم. (ترجمان القرآن). عم. عمو. (فرهنگ فارسی معین):
بدو گفت رو با برادر پدر
بگو ای بداندیش پرخاشخر.
فردوسی.
بکین سیاوش بریدمش سر
بهفتاد خون برادر پدر.
فردوسی.
ببوسید رویش برادر پدر
همانجا بیفکند تختی ز زر.
فردوسی.
- برادرپرور، آنکه نسبت به برادران محبت بسیار کند. برادر دوست. (فرهنگ فارسی معین). کسی که به برادران و خویشاوندان مهربان باشد. (آنندراج).
- برادر پسر، پسر برادر:
از این پهلوان وز برادر پسر
ندانم چه آورد خواهم بسر.
(گرشاسب نامه).
- برادر تنی، برادر حقیقی. و رجوع به همین ترکیب شود.
- برادر حقیقی، برادر از یک پدر و یک مادر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- برادرخواندگی، برادرخوانده بودن. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی برادرخوانده. ایجاد برادری میان یکدیگر بی آنکه برادر حقیقی یا برادرانه باشند. دوستی و رفاقت میان یکدیگر بی آنکه پیوستگی خانوادگی داشته باشند:
چو نامم بر برادرخواندگی خواند
خراج خویش بر قیصر نویسم.
خاقانی.
دوست مشمار آنکه در دولت زند
لاف یاری و برادرخواندگی.
سعدی.
و رجوع به ترکیب برادر خوانده شود.
- برادرخوانده، پسر یا مردی که با او صیغه ٔ برادری خوانده باشند، مردی که او را به اخوت برگزیده باشند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه بجای برادر گرفته باشند. (آنندراج). مردی اجنبی که با او صیغه ٔ اخوت خوانده باشند. (ناظم الاطباء). به برادری برداشته، به برادری گرفته بی آنکه در اصل برادر باشند:
مرا فرهاد با آن مهربانی
برادرخوانده ای بود آنجهانی.
نظامی.
ج، برادرخواندگان:
زن و فرزند و خویش و یار و پیوند
برادرخواندگان کاروانند.
سعدی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- برادر دینی، هم کیش و هم مذهب. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- برادر رضاعی، پسر دایه. (ناظم الاطباء). کوکه را گویند. (از آنندراج) (غیاث اللغات).پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد.پسر دایه شخص. (فرهنگ فارسی معین).
- برادرزاده، پسر یا دختر، مرد یا زنی که فرزند برادر شخص باشد. فرزند برادر. (فرهنگ فارسی معین). فرزند برادر. (ناظم الاطباء):
که بانو را برادرزاده ای بود
چو گل خندان چو سرو آزاده ای بود.
نظامی.
در این زندانسرای پیچ در پیچ
برادرزاده ای دارد دگرهیچ.
نظامی.
- برادر زن، پسر یا مردی که برادر زوجه ٔ شخص باشد. خوسره. (فرهنگ فارسی معین).
- برادر شوهر؛ خوسره. (ناظم الاطباء).
- برادرکش،کشنده ٔ برادر یا اقوام و نزدیکان و افراد و طایفه ٔ قوم و قبیله ٔ خود:
برادرکش و بدتن و شاه کش
بداندیش و بدنام و شوریده هش.
فردوسی.
- برادرکشتگی، اسم مصدر است از برادرکشته. حالت و چگونگی برادرکشته.عداوت و دشمنی سخت حاصل از کشته شدن برادر کسی بدست دیگری.
- برادرکشته، که برادرش بقتل رسیده باشد که برادرش کشته شده باشد.
- برادرکشی، عمل برادرکش.
- || کشتن افراد یک شهر یا قبیله یا کشور یکدیگر را بسبب آنکه افراد یک شهر یا قبیله یا کشور در حکم برادران یکدیگرند.
- برادر کهتر، برادر کوچکتر. (ناظم الاطباء).
- برادر مادر، دائی. (ناظم الاطباء).
- برادرمرده، که برادرش مرده باشد، کنایه از مصیبت و رنج بسیار کشیده است بسبب دردناکی مرگ برادر:
بلی قدر چمن را بلبل افسرده می داند
غم مرگ برادر را برادرمرده میداند.
(؟).
- برادر مهتر، برادر بزرگتر که «دادند» نیز گویند. (ناظم الاطباء).
- بَرادَر نِسبَت، برادر زن. (آنندراج).
- برادروار، بمانند برادر؛ از روی مهربانی. دوستانه. در عالم یگانگی و اتحاد، تساوی مرتبت:
اگر ضدند آخشیجان چرا هر چار پیوسته
بوَند از غایت وحدت برادروار در یکجا.
ناصرخسرو.
سخنی گویمت برادروار
گر نیوشی و داریَم باور.
سنایی.
- || به تساوی. یکسان. یک اندازه: برادروار قسمت کنیم، به شادی بخش کنیم.
|| خویش نزدیک. (سفر پیدایش 13:8 و 14:16) (قاموس کتاب مقدس). || هم نسل و هم ولایت. (انجیل متی 5:47). (کتاب اعمال رسولان 3:22) (رساله ٔ عبرانیان 7:5). (قاموس کتاب مقدس). || رفیق و مساوی الرتبه. (انجیل متی 7:3). || شخص محبوب. (کتاب دوم سموئل 1:26). (قاموس کتاب مقدس). مجازاً بمعنی صدیق و دوست. (یادداشت مؤلف). یار. رفیق. مصاحب. همسلک:
پرده بر خود نمی توان پوشید
ای برادر که عشق پرده درست
مُهرِ مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش بر حجرست
هر کسی گو بحال خود باشند
ای برادر که حال ما دگر است.
سعدی.

فرهنگ فارسی هوشیار

برادر

(اسم) پسر یا مردی که در پدر و مادر یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد اخ اخوی داداش بردر یا برادر پدر. عم عمو. یا برادر حقیقی. برادر از یک پدر و یک مادر. یا برادر دینی. هم کیش هم مذهب. یا برادر رضاعی. پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد پسر دایه شخص. یا برادر شوهر. مردی که اخوی شوهر زنی باشد خوسره. یا برادر مادر. دایی خال خالو.

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

برادر

پسری که با دختر یا پسر دیگر از یک پدر و مادر باشد، نسبت به آن پسر یا دختر برادر است، داداش،

معادل ابجد

برادر موسی

523

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری